Sunday, April 14, 2013

برادر زاده ام عاشق شده...
من به روند عاشقیت او نگاه می کنم و به چیزی که در من گم شده...چیزی که مدت هاست ندیده ام ...یادم رفته
عشق او دارد کاملا صحیح عمل می کند طبق ذات خودِ خودِ عشق
جان می گیرد روز به روز رشد می کند
"هر روز صبح که بر می خیزم عاشق ترم"
این جمله را توی فضولی هایم ازش خوندم...
نام او که می آید سر می چرخاند به سمت گوینده، دوست دارد عشقش را جار بزند پیش دوست و دشمن، که اگر نصایح من هم نبود پروا نمی کرد از این کار...(عشق چون آید برد هوش دل فرزانه را /دزد دانا می کشد اول چراغ خانه را )
در همه چیز به دنبال رد یا نشانی از اوست (هرجا که روم صاحب آن خانه تویی تو)
که بگوید مثلا:"او" هم این را دوست دارد ، اوهم این گونه می خندد،
عشقش را پاشیده به درو دیوار به همۀ واژه ها لباس ها وسایل خانه...توی چنگال ها دفترچه ها پرده ها (یار بی پرده از در و دیوار/در تجلی ست یا اولوالابصار)...
مثل همه داستان های عشق و عاشقی هزاران ساله...
به سرمان زد که هوایش را از سرش به در کنیم، چه طبق منطق ما این عشق یک طرفه بی سرانجام می نمود و او بسیار کودک است  ...نشد نمی شود( پای استدلالیان چوبین بود/ پای چوبین سخت بی تمکین بود)
از معایب "او" گفتیم هزار جور دلیل منطقی! اما تاثیر نکرد( اگر در دیدۀ مجنون نشینی ، به غیر از خوبی لیلی نبینی)
دیدم این روند کاملا طبیعی ست... مثل رشد طبیعی یک کرم ابریشم یک گل لاله یک قناری و همۀ موجودات زندۀ این دنیا به جز تنها موجود منطقی جهان ...
دیدم ایراد از چیزی ست که سال هاست در من گم شده
دیدم چاره اش در صبر است 
که سال های بعد هم چیزی در او گم خواهد شد...

 

 

Friday, April 5, 2013

خاطرات موجوداتی موذی هستند
درست موقعی که نباید سر می رسند وغافل گیرت می کنند
درست موقعی که نباید
 زمانی که بعد مدت ها شاد وآرامی، کنار یک رودخانه یا پیش عزیزی یا زیر باران بهاری ...
عطری می پیچد ،آهنگی می آید توی ذهنت
کلمات و بوها قاطی می شوند به هم ، رنگ ها می پیچند و میپیچند و به هیبتی در میآیند
به هیبت یک خاطره، یک فرد
خاطره می آید وحائل می شود بین توو رودخانه، بین تووعزیزت ، بین تووبارن
خاطره می نشیند بیخ گلویت
خنده ات را می برد
سردت می شود...
خاطره از بیخ گلویت بالا می رود؛
 بالا می رود از پشت سرت رد می شود و مغزت را لگد مال می کند
 می رود ومی چرخد
و از گوشه چشمانت
چکه
چکه
می زند بیرون


Sunday, March 31, 2013

به خانه بر می گردیم

بعد مدت ها، سالها...دلم وبلاگ خواست،
فیس بوک با همه جذابیتش چیزی کم داره، انگار وسط یه میدون نشستی و ادلیستتم دورو برتن می گی می خندی می بینی ،
حتی می تونی یه بشکن بزنی مخو شی مخفی شی چراغ خاموش افرادو ببینی از یکی که خوشت نیومد یه بشکن بزنی محو بشه بلاک بشه پشیمون شدی دوباره ظاهرش کنی هرکاری کنی هرچی بگی سریع به گوش همه برسه

ولی باز یله ست ، 
اصلا مگه تو چقدر می تونی تو چادر یله زندگی کنی؟ هرچند تویه دشت باصفا اتراق کردی باشی باز دلت خونه می خواد
چاردیواری
امنیت
گرما
جایی که یه دل سیر حرف بزنی،حرف حساب،
ولی فیس بوک باعث شده همه حرفاشونو قورت بدن ، یا دست کم انقدر بجوونش که فشرده بشه mp3 بشه قدیه استتوس یه خطی  همه سریع بخوننش لایک کنن...هرچی جمله قصارتر لایک بیشتر...
نمی بینی همه نامدارای بلاگر خونه ویلایی شونو ول کردن رفتن تو میدون یا چادرِتوی دشت نشستن؟ تن دادن که لایک ها خط فکری ونوشتاریشونو تغییر بده؟

ولی من حالا که قراره امسال هی بنویسم وبنویسم وتلافی این سالها رودربیارم این خونه رو همین امشب خریدم( از شما چه پنهان رفته بوم خونۀ آیدا ( http://elcafeprivada.blogspot.ca)  انقدر خوش گذشت که هوس کردم که همین دور وبر خورش یه جایی رو بگیرم ووسایلمو بچینم)
حالا هم باس برم و فردا یه با یه کامیون کلمه ( با کارگر وپتو) برگردم...